وقتی که جوجهها بتوانند پرواز کنند، از این جا میروند. منتظر باش تا زمستان بیاید و پرندهها به جاهای گرم سفر کنند. آن وقت بیا و با من قایق بساز.» خرسی کمی فکر و گفت: «قبول!»
بعد تبر را برداشت و رفت. روزها گذشت. یک روز وقتی که خرسی توی غار دراز کشیده بود پرندهها را دید که به طرف سرزمینهای گرم پرواز میکنند. میخواست تبر را بردارد و به سراغ درخت برود، اما او خیلی خسته و خواب آلود بود. زمستان، وقت خواب زمستانی خرسی بود.
چشمهایش را بست و به خواب رفت. مثل درخت که به خواب رفته بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 99صفحه 6