مجله خردسال 121 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 121 صفحه 8

فرشتهها مادرم توی آشپزخانه بود. پیش او رفتم وگفتم: «مادر جان! من یک راز بزرگ را می­دانم.» مادر به من نگاه کرد وگفت: «یک راز بزرگ؟!» گفتم: «می­خواهید آن را به شما بگویم؟» مادر کمی فکر کرد و گفت: «این راز را کسی به تو گفته است؟» گفتم: «بله! این راز سپیده است.» مادرم گفت: «اگر او رازی را به تو گفته، تو نباید آن را به کسی بگویی.» پدر داشت روزنامه می­خواند. پیش او رفتم و گفتم: «پدرجان! من یک راز بزرگ را می­دانم. می­خواهید آن را به شما بگویم؟» پدر سرش را بلند کرد و گفت: «این راز چه کسی است؟» گفتم: «این راز سپیده است.» پدرم گفت: «وقتی کسی رازی را به تو می­گوید، مثل این است که چیزی را به تو داده تا ازآن مواظبت کنی. تو باید راز سپیده را پیش خودت نگه داری و به کسی نگویی. این طوری هم خدا را خوش­حال می­کنی، هم سپیده را.» من دلم می­خواست خودم یک راز داشته باشم. اما هیچ رازی نداشتم. پیش مادرم رفتم و گفتم: «مادر جان من دلم می­خواهد یک راز داشته باشم.» مادر کمی فکر کرد و گفت: «من یک راز را به تو می­گویم. این راز هر دوی ما می­شود.» بعد مادرم به من گفت که چند روز دیگر تولد پدر است و ما باید هردو با هم برای او هدیه بگیریم. من و مادر یک راز داشتیم. رازی که پدر از آن خبر نداشت.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 121صفحه 8