جادوی نظافت
مرجان کشاورزی آزاد
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
خانم جادوگر ناراحت و غمگین، توی خانهاش نشسته بود که موشی به دیدنش رفت. همه جا کثیف و نامرتب بود.
روی میز و زمین، پر از خاک بود.
خانم جادوگر، از دیدن موشی خیلی خیلی خوشحال شد. موشی گفت: «چرا این جا این قدر کثیف و نامرتب است؟»
جادوگر جواب داد:
«هر وقت خانهام کثیف و نامرتب میشد، سوار جاروی پرندهام میشدم و به خانهی دیگری میرفتم. اما مدتهاست که جادوی پرواز را فراموش کردهام. جاروی من هم بیکار و بیاستفاده،
گوشهی حیاط افتاده است. هر چه فکر میکنم، جادوی پرواز یادم نمیآید.»
موشی گفت: « تو دوست و همسایهی خوب من هستی! اگر از این جا
بروی، من خیلی خیلی تنها میشوم.»
جادوگر گفت: «مگر نمیبینی خانهام چه قدر کثیف شده. اگر جادوی پرواز به یادم نیاید، نمیدانم چه کنم؟»
موشی کمی فکر کرد، دور خانه چرخی زد و به حیاط رفت.
بعد، خوشحال و خندان فریاد زد: «دوست عزیز من! من جادویی میدانم که از جادوی پرواز هم بهتر است.»
جادوگر به حیاط رفت پرسید: «چه جادویی؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 145صفحه 4