فرشتهها
همهی ما به خانهی دایی عباس رفته بودیم.
پدر و مادرم برای برادر زن دایی، هدیه گرفته بودند. پرسیدم: «چرا برای او هدیه گرفتهاید؟»
پدرم گفت:
«چون برادر زن دایی، آزاده است. دایی عباس، سال روز آزادی او را جشن گرفته و ما را هم دعوت کرده است. برادر زن دایی اسمش سعید است. سعید، دوست دایی عباس هم هست.»
پرسیدم: «چرا به او میگویند آزاده؟»
پدر گفت: «سالها پیش، او به جنگ با عراق رفته بود و عراقیها او را اسیر کرده بودند. سعید و همهی کسانی که به جبهه رفتند، به خاطر ما جنگیدند.آنها سالها در زندانهای کشور عراق بودند و نمیتوانستند خانواده و دوستان خود را ببینند. وقتی جنگ تمام شد، همه به کشور ایران برگشتند. روز آزادی آنها، روز جشن و شادی همهی مردم ایران است.»
من خیلی خوش حال بودم که برادر زن دایی را میدیدم. چون او هم شجاع است و هم خیلی مهربان.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 145صفحه 8