قصههای آبجی و داداشی
عروسی
لاله جعفری
یک روز آبجی و داداشی، وسط کتاب قصههایشان دراز کشیده بودند و به آسمان پر از باران نگاه میکردند. یک دفعه، بع بع، صدای ببعی آمد.
آبجی و داداشی پریدند لبهی کتاب و ببعی را دیدند. پشمهای ببعی دیگر فرفری نبود.
خیس خیس، چسبیده بود به سر و تنش.
ببعی، هایهای گریه کرد: «ببین چه سر و گلهای، چه پشم خیس در هم برهمی! حالا با این وضع، چه طوری بروم عروسی؟»
آبجی گفت: «عروسی! عروسی کی؟» ببعی گفت: «عروسی خاله گوسفندی!»
داداشی گفت: «مبارک باشد!»
ببعی گفت: «بله که مبارک است. اما برای من، با این سر و وضع، عروسی بی عروسی!»
آبجی گفت: «این که غصه ندارد، سر و وضعت دوباره درست میشود.»
بعد آبجی و داداشی، دوتایی با هم، ببعی را آوردند توی کتاب. آبجی زود با چارقدش ببعی را خشک کرد.
داداشی هم جوشاندهی علف برایش درست کرد. آبجی نشست و پشمهای ببعی را شانه کرد.
بعد یکی یکی آنها را با انگشتهایش حلقه حلقه کرد. داداشی هم نشست و قاشق قاشق، جوشانده را به او داد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 150صفحه 4