از خوشحالی جیغکشیدو گفت: «بهبه! چه ببعی خوشگلی! حالا وقت رفتن به عروسی است.»
میخواست از کتاب بیرون بپرد و به عروسی برود که دید ای وای، چه شرشر بارانی! دوباره غصهاش گرفت.
داداشی گفت: «صبر کن! اشک بریزی زشت میشوی.»
ببعی گفت:
«حالا چه طوری به عروسی بروم؟»
آبجی گفت: «هر کاری راهی دارد.»
بعد با داداشی تند و تند کتاب قصه را ورق زدند. از توی آن یک چتر گل گلی پیدا کردند.
چتر را به دست ببعی دادند و گفتند:
«بروکه عروسی خاله دیرنشود.» ببعی همتندی راه افتاد و رفت.
داداشی و آبجی خمیازه
کشیدند و تا صبح خواب عروسی خاله
گوسفندی را دیدند. صبح که بیدار شدند،
بالای سرشان یک تکهی بزرگ کیک عروسی و دوتا شاخهی گل قشنگ دیدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 150صفحه 6