گنج
یکی بود ، یکی نبود . غیر از خدای هیچ کس نبود .
زیر آب های یک دریای بزرگ ، ماهی کوچولو ، خوش حال بود .
او یک گنج پیدا کرده بود ، یک گنج بزرگ بزرگ .
یک روز که ماهی کوچولو روی آب دریا رفته بود ، این گنج را پیدا کرده بود .
بچه ماهی ها وقتی شنیدند ماهی کوچولو یک گنج بزرگ پیدا کرده ، از او خواستند تا گنج اش را به آن ها هم نشان بدهد .
ماهی کوچولو گفت : « گنج من خیلی زیباست . بعضی وقت ها توی آن پر از پولک های نقره ای می شود و لا به لای پولک ها یک سکه ی بزرگ نقره ای می درخشد . »
بچه ماهی ها با تعجب به حرف های ماهی کوچولو گوش می کردند و می گفتند : « گنج ات را به ما نشان می دهی ؟ »
اما ماهی کوچولو می خواست این گنج فقط مال خودش باشد .
برای همین هم آن را به هیچ کس نشان نداد .
تا این که یک روز که ماهی کوچولو برای تماشای گنج اش به بالای آب رفت ، آن را ندید .
باران تندی می بارید .
نه از پنبه های سفید خبری بود ، نه از سکه ی بزرگ طلایی .
ماهی کوچولو با چشم گریان زیر آب برگشت و به دوستانش گفت :
« گنج ام را گم کرده ام . نمی دانم چه کسی آن را برداشته است . »
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 185صفحه 4