او آسمان را به بچه ماهی نشان داد و گفت :
« گنج من آن جا بود . اما حالا نیست . »
بچه ماهی ها به آسمان نگاه کردند .
نه سکه ی طلایی بود ، نه پنبه های نرم .
هیچ کدام نمی دانستند چه کسی گنج ماهی کوچولو را برداشته . . . .
ناگهان یکی از ماهی ها فریاد زد :
« نگاه کنید ! پیدا شد ! سکه ی طلایی آن جاست ! »
بعد آسمان روشن شد .
باران بند آمد و همه سکه ی طلایی را دیدند .
ماهی کوچولو خوش حال و خندان توی آب شیرجه زد و خندید و گفت :
« این گنج مال همه است ! باید همه با هم مواظب آن باشیم ! »
از آن روز به بعد ، بچه ماهی ها هر شب قبل از خواب روی آب می آمدند و به سکه ی نقره ای ، شب به خیر می گفتند و صبح وقتی که از خواب بیدار می شدند ، به سکه ی طلایی ، صبح به خیر می گفتند ، آن ها همه با هم مواظب گنج شان بودند .
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 185صفحه 6