موشیوکتاب جادو
مرجان کشاورزی آزاد
یکیبود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز وقتی که موشی ازلانهبیرونآمد، جادوگر را دید که جلوی در خانهاش نشسته بود.
موشی با خوشحالی جلو رفت تا با جادوگر سلام و احوالپرسی کند. اما جادوگر خیلی غمگین و بیحوصله بود.
موشی پرسید: «چیشده، دوست من؟ چرا ناراحتی؟»
جادوگر گفت: «کتاب جادوی من، جادو شده!»
موشیبا تعجب پرسید: «جادو شده؟چهطوریجادو شده؟»
جادوگر جواب داد: « نوشتهها و شکلهای کتاب هر روز کمرنگتر میشدند. تا اینکه امروز در آن دنبال چیزی میگشتم، هرچه کتاب را ورق زدم هیچ نوشتهای ندیدم. من جادوگر فراموش کاری هستم! اگر کتاب جادو نباشد، هیچ کارینمیتوانمبکنم.»
موشیگفت: «مرا ببرتاکتاب را ببینم.»
جادوگر موشیرا تویخانه برد و او را روی میز کنار کتاب گذاشت.
بعد کتاب را باز کرد و به موشی گفت: «ببین!»
موشی به کتاب نگاه کرد. بعد به جادوگر نگاه کرد.
با خوشحالیازجا پرید و گفت: «منجادوی برگشت نوشتههایکتابرا میدانم! صبرکن تا برگردم!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 191صفحه 4