در راه را دید.
گفت «تو اینجا چهکار میکنی؟ مگر نباید مشغول کار باشی؟»
گفت: «من دیگر کار نمیکنم. میخواهم به بروم و بخورم. تو هم با من میآیی؟»
گفت: «نه! من بیاجازهی صاحبم هیچجا نمیروم.»
خندید و گفت: «ولی من میروم.»
رفت و به رسید.
مشغول علف خوردن بود.
وقتی را دید گفت: «تو این جا چهکار میکنی؟ مگر نباید مشغول کار باشی؟»
گفت: «من دیگر کار نمیکنم.میخواهمبه بروم و بخورم تو هم میآیی؟»
گفت: «نه! من بدون اجازهی صاحبم هیچ جا نمیروم.»
خندید و گفت: «ولی من میروم.»
رفت و به رسید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 191صفحه 18