اما در بسته بود و نمیتوانست تو برود.
به درختها نگاه کرد.
آنها پر از بودند.
نمیدانست چه کار کند.
گرسنه بود و دلش میخواست اما نمیتوانست از در بسته رد بشود.
همین موقع صاحب او از راه رسید و گفت: «تو اینجا هستی؟»
بعد دستی به سر کشید و گفت: «وقت چیدن است. باید آنها را برای فروش ببریم.»
بعد در را باز کرد و همراه صاحبش وارد شد.
صاحب یک چید و به او داد تا بخورد!
بعد هم ها را توی جعبه ریخت و پشت گذاشت تا با هم ببرند و بفروشند.
وارد شده بود اما نه بیاجازه!
هم خورده بود، اما نه بیاجازه!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 191صفحه 19