فرشتهها
هروقت پدربزرگ میخواهد قرآن بخواند، وضو میگیرد. من هم وضو گرفتن را از پدربزرگم بادگرفتهام.
آن روز، من و پدربزرگ با هم وضو میگرفتیم که حسین صدای مارا شنید و پیش ما آمد. او هم میخواست مثل من وضو بگیرد.
گفتم: «تو هنوز خیلی کوچولو هستی!»
میخواستم او را از دستشویی بیرون ببرم که گریه کرد و رفت پیش پدربزرگ.
گفتم: «پدربزرگ، او خیلی کوچک است. نمیتواند وضو بگیرد.»
پدربزرگ گفت: «تو هم وقتی اندازهی حسین بودی، میآمدی و وضو گرفتن و قرآن خواندن مرا تماشا میکردی. برای همین هم یادگرفتی که قبل از دست زدن به
قرآن، باید وضو گرفت. بگذار حسین هم یا بگیرد.»
من و پدربزرگ باهم وضو گرفتیم، اما حسین چون بلد نبود وضو بگیرد، سر تا پایش را خیس کرد.
وقتی پدربزرگ مشغول خواندن قرآن بود، من کنار او نشستم اما حسین را بردند تا لباسهای خیسش را عوض کنند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 193صفحه 8