مهمانی
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
درمیان دشتی سبز و زیبا، درختی بود بلند و پر شاخ و برگ.
روی درخت، گنجشک کوچولویی لانه داشت.
هر صبح، گنجشک به درخت سلام میگفت و پر میزد و میرفت و شب، دوباره برمیگشت. یک شب درخت پرسید: «کجا میروی؟»
گنجشک گفت: «نزدیک این دشت، باغ زیبایی است پر از درختان میوه. من و دوستانم هرروز به باغ میوه میرویم و میوه میخوریم.»
درخت گفت: «ای کاش من هم میوهای داشتم تا تو و دوستانت پیش من میآمدید.»
گنجشک گفت: «با این که میوه نداری، من تورا خیلی دوست دارم. لانهی من اینجاست، روی شاخههای تو.»
درخت چیزی نگفت. بعد، گنجشک و درخت هردو خوابیدند.
فردای آن روز، گنجشک مثل همیشه به درخت صبح به خیر گفت و پرواز کرد و رفت.
درخت تا جایی که میتوانست پرواز گنجشک را تماشا کرد.
بعد منتظر شد تا شب بشود و گنجشک برگردد. اما خیلی زود سر و صدایی شنید.
یک عالم گنجشک به طرف او میآمدند و هرکدام میوهای به نوک داشتند.
درخت با تعجب به آنها نگاه کرد.
گنجشک کوچولو یک جفت گیلاس سرخ به شاخهی درخت آویزان کرد و بعد گنجشکهای دیگر میوههایشان را از شاخههای او آویزان کردند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 193صفحه 4