پشت نشست و گفت: «دیگر نمـیتوانم پرواز کنم. تـاریک شده و من جـایی را نمـیبینم.» گفت: «حالا نوبت من است، جان! تو پشت بنشین و من پـرواز میکنم. چشمهای من در تاریکی خوب میبینند.»
گفت: «من هم آرام، آرام دنبال تو میآیم.»
پرواز کرد.
پشت نشست و آنها دوباره به راه افتادند و تمام شب را راه رفتند.
نزدیک صبح، صدای آب رود را شنیدند. آنها به رود رسیده بودند، با کمک هم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 198صفحه 19