دم دراز
مهری ماهوتی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
آقا کلاغه داشت گردو میخورد.
قورقوری، شنا میکرد و آواز میخواند.
لاکی هنوز خواب بود.
مارمولک از لای علفها بیرون آمد و گفت: «تق، تق، تق... قور، قور، قور با این همه سرو صدا، کاشکی میرفتند یک جای دور!»
بعد، پرید روی یک سنگ. اما سنگ، لیز بود.
مارمولک لیز خورد و«تالاپ» افتاد توی آب. شروع کرد به داد زدن.
کلاغ، پوست گردویی را که خورده بود کنار او انداخت و گفت: «بفرما! این هم یک قایق برای شما!»
مارمولک گفت: «ای وای! این گردو که خیلی کوچک است. من به این درازی، چهطوری توی آن جا بشوم؟»
قورقوری، همین طور که یک برگ پهن و سبز را دنبال خودش میکشید به آنها رسید و گفت: «مارمولک جان! بیا سوار قایق من شو. راحت از
آب بیرون برو.»
مارمولک گفت: «وای! این برگ نازک طاقت مرا ندارد. اگر روی آن بنشینم، توی آب فرو میروم. زود غرق میشوم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 198صفحه 4