بزی گفت:«سیب سمت چپ را میخواهم.»
درخت گفت:«بیا! این هم سیب سمت چپ.»
بزی سیب را گرفت و رفت. حالا درخت مانده بود و یک سیب.
درخت گفت:«کاش یک نفر بیاید و این یکی سیب را هم ببرد...»
ناگهان صدایی گفت:«تو که نمیخواهی خانه و غذای مرا به کسی بدهی؟»
درخت با تعجب به سیب نگاه کرد. یک کرم کوچولو سرش را بیرون آورده بود و به درخت نگاه میکرد.
درخت خندید و گفت:«حالا فهمیدم چرا هیچکس این سیب را نمیخواست. چون این سیب مال تو بود!»
کرم خندید و توی سیب برگشت. درخت هم خندید و چشمهایش را بست و به خواب رفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 206صفحه 6