فرشتهها
مـادرم ناهـار را آماده کـرد و گفـت: «دسـتهـایت را بشـوی! نـاهار حـاضر است.» من داشتم دستهایم را میشستم که مادرم وضو گرفت.
گفتم: «مگر نمیخواهید ناهار بخورید، پس چرا وضو میگیرید؟» مادر گفت: «اول نمازم را میخوانم، بعد ناهار میخورم.»
گفتم: «خب، بعد از ناهار نماز بخوانید.»
مادرم گفت: «اول باید به خدا سلام بدهم. اول باید او را به خاطرهمه چیز شکر کنم.» مادرم چادرش را سر کرد و برای نماز ایستاد.
من دلم نمیخواست قبل از سلام و شکر خدا ناهارم را بخورم.
کنار مادرم ایستادم و خدا را به خاطر پدر و مادر خوبی که دارم شکر کردم. خدا را به خاطر پدربزرگ و مادربزرگ خوبی که دارم شکر کردم.
خدا را به خـاطر همـهی خوراکیهـای خوشمـزهای که بـرای مـا آفریده شـکر کردم. من تمام مدتی که مـادرم نمـاز میخواند با خدا حرف زدم و از او سپـاسگزاری کردم. نمازمادرم که تمام شد، گفتم: «مادرجان، من هم قبل از غذا به خدا سلام کردم و با او حرف زدم.»
مادرم خندید و مرا بوسید.
بعد هردو با هم ناهار خوردیم. خانهی ما پر از لبخند خدا بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 216صفحه 8