ُ
پدرمن...
پدر من یک دکهی روزنامه فروشی دارد.
دکهی پدر من پر از و مجله و روزنامههای رنگارنگ است.
بعضی روزها من بـا پدرم به دکهی او میروم تـا در دستـه کـردن و چـیدن روزنامهها به او کمک کنم.
یک روز ناگهان باران تندی بارید.
من و پدر با عجله روزنامهها و مجلهها را توی دکه گذاشتیم تـا خیس نشوند. مجلهها خیس نشدند اما من و پدرم حسابی خیس شدیم.
پدر چای درست کرد تا بخوریم و گرم شویم. بعد یک مجله برداشت و برایم قصه خواند.
حالا هر وقت بـا پدرم به دکه میروم آرزو میکنم که باران ببارد تـا من و پدر چای بخوریم و قصه بخوانیم!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 216صفحه 22