گل مصنوعی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز پروانه نزدیک پنجرهی خانهای رسید. پنجره باز بود. روی یک
میز بـزرگ یک گلدان بود. توی گلدان یک گل بود. پـروانه پـر زد و
رفت روی گل نشست. اماگل نه بو داشت نه شهد شیرین. پروانه گفت:
«تو دیگر چه جورگلی هستی؟» گل گفت: «من فقط یک گل مصنوعی
هستم.» پروانه پرسید: «گل مصنوعی یعنی چه؟» گل گفت: «یعنی این که
فقط زیبا هستم. نه بو دارم و نه شهد شیرین.» پروانه گفت: «طفلکی گل
مصنوعی!» پروانه پرواز کرد و رفت. بلبل روی شاخهی درخت نشسته
بود. با چشمهای بسته چهچه میزد و آواز میخواند. پروانه کنار او
نشست و گفت: «تو هیچ وقت یک گل مصنوعی دیدهای؟» بلبل دست از
آواز خواندن کشید و پرسید: «گل چی؟» پروانه گفت: «گل مصنوعی. یعنی گلی که نه بویی دارد و نه شهد شیرین!» بلبل کمی فکر کرد و گفت: «من گلهـای زیـادی دیدهام. اما گل مصنوعی هیچ وقت ندیدهام.» پروانه گفت «ولی من یک گل مصنوعی میشناسم که تنهای تنها توی یک گلدان، روی یک میز، پشت یک پنجره زندگی میکند.» بلبل چشمهایش را بست و گفت: «آه، چه بد!»
پروانه پر زد و آن طرف بلبل نشست و گفت: «او نه بو دارد ونه شهد شیرین!» بلبل گفت: «چون توی دشت نیست. چون تنهای تنهاست.» پروانه گفت: «بیا آن را با خودمان
به دشت ببریم. پیش بقیهی گلها.» بلبل کمی فکر کرد و گفت:
«چه فکر خوبی! این طوری او را از تنهایی درمیآوریم.» پروانه و بلبل
پرواز کردند و به طرف خانهای که گل مصنوعی آنجا بود رفتند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 103صفحه 4