فرشتهها
پدر گفت: «امشب خیلی کار داریم.» گفتم: «چرا؟»
مادر گفت: «چون مهمان داریم.» همین موقع، دایی عبـاس با یک عالم چراغ رنگی آمد. گفتم: «دایی، چه قدراینها قشنگ هستند!» دایی گفت: «باید چراغها را توی کوچه آویزان کنیم، تا شب همهجا روشن و نورانی بشود.» پرسیدم: «چرا؟» دایی گفت: «چون روز تولد دوازدهمین امام ما مسلمانان است.» پدر گفت: «روز جشن و شادی و شیرینی!»
بعد همه خندیدند.دایی عباس و پدر رفتندتا با بقیهی همسایهها،کوچه را چراغانی کنند. من هم با آنها رفتم. دلم میخواست کمک کنم. اما پدر گفت: «نه، تو نمـیتوانی!» گفتم: «میخواهم کمک کنم.» دایی گفت: «نه، تو نمیتوانی!»
روی پلهها نشستم و اخم کردم.
مادر مرا صدا کردو گفت: «بیا کمک!»
بعد یک سینی پر از شربت و شیرینی به من داد و گفت:
«روز جشن است. میتوانی از کسانی که مشغول چراغانی کوچه هستند پذیرایی کنی. مگر پدر نگفت که امروز روز جشن و شادی و شیرینی است؟!»
خندیدم و برای همه شربت و شیرینی بردم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 103صفحه 8