مجله خردسال 103 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 103 صفحه 8

فرشته­ها پدر گفت: «امشب خیلی کار داریم.» گفتم: «چرا؟» مادر گفت: «چون مهمان داریم.» همین موقع، دایی عبـاس با یک عالم چراغ رنگی آمد. گفتم: «دایی، چه قدر­این­ها قشنگ هستند!» دایی گفت: «باید چراغ­ها را توی کوچه آویزان کنیم، تا شب همه­جا روشن و نورانی بشود.» پرسیدم: «چرا؟» دایی گفت: «چون روز تولد دوازدهمین امام ما مسلمانان است.» پدر گفت: «روز جشن و شادی و شیرینی!» بعد همه خندیدند.دایی عباس و پدر رفتندتا با بقیه­ی همسایه­ها،کوچه را چراغانی کنند. من هم با آن­ها رفتم. دلم می­خواست کمک کنم. اما پدر گفت: «نه، تو نمـی­توانی!» گفتم: «می­خواهم کمک کنم.» دایی گفت: «نه، تو نمی­توانی!» روی پله­ها نشستم و اخم کردم. مادر مرا صدا کردو گفت: «بیا کمک!» بعد یک سینی پر از شربت و شیرینی به من داد و گفت: «روز جشن است. می­توانی از کسانی که مشغول چراغانی کوچه هستند پذیرایی کنی. مگر پدر نگفت که امروز روز جشن و شادی و شیرینی است؟!» خندیدم و برای همه شربت و شیرینی بردم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 103صفحه 8