و به طرف خانهی رفت.
مشغول تمیز کردن خانهاش بود که سر و صدای را شنید.
از خانه بیرون آمد و از پرسید :«چیشده؟ چرا فریاد میزنی؟»
گفت: « جان ! کمک کن، توی تور اسیر شده. اگر تور را بالا بکشند، او میمیرد.»
کمی فکر کرد و گفت: «باید عجله کنیم.»
گفت:«از این طرف، از این طرف بیا !»
گفت:«من به طرف تور میروم. تو هم برو و را خبر کن.»
پرسید :«برای چی؟»
گفت :«کاری را که گفتم بکن. فقط او میتواند به کمک کند.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 105صفحه 18