عروسی
افسانه شعبان نژاد
چهار تا کلاغ پریدند.
به یک کوچه رسیدند.
بالهای خود را بستند.
روی درخت نشستند.
توی کوچه عروسی بود.
کلاغ اولی پرید. نوک به نقلها زد و گفت:«به به !»
کلاغ دومی پرید. نوک به شیرینیها زد و گفت: «به به !»
کلاغ سومی پرید. نوک به شربتها زد و گفت:«به به !»
کلاغ چهارمی گفت: «شادی کردن، تنهاییمزه نداره. بعد پرید و همهی کلاغها را خبر کرد.»
همه کلاغها به عروسی آمدند.
نقل و شربت و شیرینی خوردند.
قار قار خندیدند و شادی کردند.
کلاغ چهارمی نگاه کرد و گفت :«به به !»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 105صفحه 22