
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
توی ظرف آجیل خبرهایی بود. چه خبری؟ یک آب نبات گرد و کوچولو اشتباهی افتاده بود توی ظرف آجیل، پسته میگفت: «تو این جا چـه کار میکنی؟» بادام میگفت: «آب نبـات شیرین، بیـن این همـه آجیـل شـور!؟» و همهی این حرفها باعث شد که آب نبات آن قدر غصه بخورد که یکهو بزند زیر گریه.
بادام و پسته که اصلا نمیخواستند او را ناراحت کنند به نخودچی گفتند: «تو یک فکری کن! او خیلی ناراحت است. ما میخواستیم با حرفهای بامزه او را بخندانیم.»
نخودچی گفت: «جـای او این جا نیست. بـاید کمک کنیم او پیش بقیهی آب نباتها برگردد. درست توی ظرفی که آن طرف سفرهی هفت سین است.»
بادام و پسته با خوش حـالی گفتند: «پس همه با هم کمک میکنیم تـا آب نبات به جای خودش برگردد.» آجیلهای ظرف، یک، دو، سه گفتند و آب نبات را انداختند پایین و گفتند: «برو جـلوتر تا ظرف آب نباتها را پیدا کنی.» آب نبات قل خورد و قل خورد تا به سبزه رسید.
سبزه گفت: «دنبال ظرف آب نبات میگردی؟ برو جلوتر!» آب نبات قل خورد و قل خورد تـا به تخم مرغ رنگی رسید. تخم مـرغ گفت: «آفرین آب نبـات! چیزی نمـانده به ظرف آب نباتهــا برسی، بـرو جلوتر!» آب نبات قل خورد و قل خورد تا به ظرف سیر و سرکه رسید. سیـر گفت: «از این طـرف برو! کـمی جلوتر!» آب نبات قل خورد و رسید به آینه. عکس خودش را توی آینه دید و گفت: «تو هم مثـل من گم شدهای؟» آینـه گفت: «نه جــانم! من آینهی سفرهی هفت سیـن هستـم. تو عکس خـودت را دیدی. برو آن طـرف!» آب نبات قل خورد و از کنار قرآن گذشت. سکهها گفتند: «برو جلو! برو جلو!» آب نبات خستـه شده بود. نمیدانست چرا به ظرف آب نباتها نمیرسد. سماق گفت: «این جا نه! آن طرفتر!»
آب نبات نزدیک ظرف سمنو رسید و گفت: «تو میدانی ظرف آب نباتها کجاست؟ من آنها را نمیبینم.» سمنو گفت: «کمی جلوتر! نزدیک ظرف سنجدها.»
آب نبات گفت: «چه قدر سفرهی هفت سین بزرگ است!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 127صفحه 4