برای همین هم، آرام آرام به او نزدیک شد و پوست را برداشت.
حالا و منتظر بودند ببینندکه میخواهد پوست را کجا بیندازد.
راستش خود هم نمیدانست باید چه کند که ناگهـان صدای را شنید که از پشت بوتههـا او را صدا میکرد.
گفت: « جان! جان! بیا این جا. من میدانم پوست را باید کجا بیندازی.»
با عجله به طرف بوتهها رفت.
به اوگفت: «پوست را این جا کنار لانهی ها بگذار. آنها خوراکیهای شیرین را دوست دارند.»
پوست را روی زمین کنار لانهی ها گذاشت، کمی بعد، یک عالمه از لانه بیرون آمدند و پوست شیرین را خوردند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 127صفحه 19