فرشتهها
به دایی عباس گفتم: «میخواهم چیزی بخرم. شما مرا به بازار میبرید؟» دایی کمیفکر کرد و گفت: «امروز بعدازظهر با هم میرویم.»
من پولهای قلکم را برداشتم و بعدازظهر، همراه دایی به بازار رفتم.»
دایی پرسید: «چه چیزی میخواهی بخری؟» گفتم: «یک هدیه!» دایی گفت: «یک عیدی؟» گفتم: «بله!»
دایی با تعجب پرسید: «میتوانی به من بگویی برای چه کسی میخواهی عیدی بگیری؟» گفتم: «برای امام.» دایی ایستاد.
میخواست چیزی بگوید، اما نگفت. بعد دوباره راه افتادیم. دایی گفت: «حالا بگو برای امام میخواهی چه بگیری؟»
گفتم: «میخواهم برای امام یک قاب عکس قشنگ بگیرم. برای همان عکسی که در خانه داریم. قاب آن خیلی کهنه و قدیمی شده. من پولهایم را جمع کردهام تا روز عید، قاب عکس امام را عوض کنم.»
دایی مرا بوسید و گفت: «تو مثل فرشتهها خوب و مهربانی!»
من و دایی عباس یک قاب خیلی قشنگ برای عکس امام خریدیم. خدا کند امام، هدیهی مرا دوست داشته باشد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 127صفحه 8