اما یک مرتبه پوست را از درخت انداخت پایین.
پوست افتاد روی سر .
خیلی عصبانی شد و فریاد زد: «زود از درخت بیا پایین و این پوست را بردار!»
که از ترس به خودش میلرزید، از درخت پایین آمد.
پوست را برداشت و آن را پرت کرد توی رودخانه.
توی آب بود که پوست افتاد روی سرش.
خیلی عصبانی شد.
از آب بیرون آمد و فریاد زد: «ای بیادب! فورا این پوست را از روی سر من بردار!»
با ترس و لرز جلو رفت.
او از دندانهای تیز میترسید، ولی دلش نمیخواست را بیشتر از این عصبانی کند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 127صفحه 18