فرشتهها
دایی عباس یک دوست دارد که نقاش است.
او روی دیوارهای شهر، نقاشیهای بزرگ میکشد. یک روز من و دایی عباس، پیش او رفتیم.
دوست دایی روی یک دیوار خیلی بزرگ، عکس امام را نقاشی کرده بود و با یک عالمه رنگ، نقاشیاش را رنگ کرد.
دوست دایی یک قلممو به من داد و گفت: «دلت میخواهد نقاشی کنی!»
من خجالت کشیدم و گفتم: «بلد نیستم!»
دایی عباس گفت: «شروع کن! یاد میگیری.»
من گوشهی لباس امام، یک گل کوچولو کشیدم.
دوست دایی گفت: «این گل خیلی قشنگ است. مثل خودت!» من خندیدم.
مثل عکس امام که میخندید. مرا نگاه میکرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 134صفحه 8