مجله خردسال 134 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 134 صفحه 4

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. روی یک درخت بزرگ، یک کلاغ کوچولو زندگی می­کرد. کلاغ روی درخت تنها نبود. چون همسایه­های خوبی مثل سنجاب و میمون داشت. کلاغ خیلی خوب و مهربان بود، اما یک کاری را اصلا بلد نبود. او نمی­دانست کاری را که شروع کرده، چه موقع باید تمام کند. مثلا وقتی شروع می­کرد به قارقار کردن، آن قدر قارقار می­کرد، قارقار می­کرد که همه سر درد می­گرفتند و خودش خسته و بی حـال می­شد. بعد برای این که دوباره سرحال و قوی شود.، شروع می­کرد به غذا خوردن. می­خورد و می­خورد و می­خورد. آن قدر که دل درد می­گرفت و باز هم مریض و بی­حال می­شد. کلاغ وقتی می­خواست بازی کند، یادش می­رفت که چه موقع باید بازی­اش را تمام کند. توپ را برمی­داشت و آن قدر شوت می­کرد و دنبال توپ می­دوید و می­دوید که خسته و بی­حـال روی زمین می­افتاد. یک روز که کلاغ با صدای بلند مشغول قارقار بود. میمون و سنجاب از خـانه­شـان بیرون آمدند و گفتند: «بس است کلاغ جان! سردرد گرفتیم.» کلاغ ساکت شد و میمون نگاه کرد. او فکر نمی­کرد که همسایه­ها از صدای او ناراحت شوند. برای همین هم وسایلش را جمع کرد و از آن­جا رفت. چند روز گذشت. میمون و سنجاب هر چه منتظر شدند، صدای قارقار کلاغ نیامد. توپ کلاغ زیر درخت افتاده بود و غذاهایی که توی لانه­اش جمع کرده بود. همان طور دست نخورده باقی مانده بود. میمون و سنجاب روی شاخه نشسته بودند و به هم نگاه می­کردند. با این که همه­جا ساکت بودو صدای قارقار کلاغ شنیده نمی­شد، آن­ها خوشحال نبودند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 134صفحه 4