ناگهان میمون گفت: «میرویم وکلاغ را پیدا میکنیم.»
سنجاب با خوش حالی گفت: «من میدانم که او کجا رفته است.»
میمون پرسید: «کجا؟» سنجاب جواب داد:
«اودرخت گردویی را که نزدیک رودخانه است را خیلی دوست دارد. حتما به آنجا رفته.»
میمون و سنجاب راه افتادند و به طرف رودخانه رفتند.
وقتی به درخت گردو رسیدند، کلاغ را دیدند که روی درخت نشسته. نه چیزی
میخورد. نه بازی میکند و نه
قارقار میکند. کلاغ وقتی دوستانش
را دید، خیلی خوشحال شد.
میمون و سنجاب هم از دیدن او خوشحال شدند. سنجاب به کلاغ گفت: «دلمان برایت تنگ شده!»
میمون گفت: «برای قارقارکردنت!» کلاغ گفت: «قارقار...»
میمون و سنجاب، گوشهایشان را گرفتند و گفتند:
«وای! دوباره شروع شد!»
کلاغ خندید و گفت: «نه. این بار میدانم کی قارقارکنم و کی تمام کنم!»
هر سه دوست خندیدند و با هم به
خانه برگشتند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 134صفحه 6