جوجه کوچولو
جوجه کوچولو روی دامنم نشسته بود و من برایش کتاب میخواندم.
گرگ توی قصه، جوجه را دید و دهانش آب افتاد. جوجهام گرگ را دید و ترسید.
گرگ میخواست بپرد و جوجه را بگیرد. کتاب را بستم.
دماغ گرگ به جلد کتاب خورد و گرگ به صفحهی کتاب چسبید.
جوجه کوچولو، جیک و جیک و جیک خندید!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 134صفحه 22