فرشتهها
من و پدربزرگ و مادربزرگ میخواستیم برای خرید به بازاربرویم. نزدیک خانهی مادربزرگ، یک مسجد بود که دو تا در داشت.
یک در، در کوچهی خانهی مادربزرگ و یک در، در خیابان.
به پدربزرگ گفتم: «میتوانیم ازآن در بیرون برویم و زودتر به خیابان برسیم. این طوری مجبور نیستیم راه زیادی را برویم.»
پدربزرگ گفت: «اگر خسته هستی، من تو را بغل میگیرم. ولی یادت باشد مسجد، محل عبادت است، محل دعا کردن و با خدا حرف زدن.»
گفتم: «پس چرا دو تا در دارد؟»
پدربزرگ گفت: «تا کسانی که میخواهند به مسجد بروند، راحتتر باشند و ازهر دری که برایشان نزدیکتر است داخل شوند.»
مادربزرگ گفت: «به یاد امام افتادم. یک روز یکی ازدوستان امام برای نزدیکتر شدن راه به امام گفت که از یک در مسجد وارد شویم و از در دیگر بیرون برویم، امـام از این حرف نـاراحت شدند و گفتند هیچ وقت از خـانهی خدا برای عبور استفاده نکنید.»
وقتی حرف مادر بزرگ تمام شد، ما به خیابان اصلی رسیده بودیم. من خسته نبودم و راه هم طولانی نبود.
فرشتهها روی گنبد مسجد نشسته بودند و مرا نگاه میکردند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 146صفحه 8