آرام در گوش گفت: «فرار کن و از این جا برو.»
رفت و به دنبال به راه افتاد.
کمی جلوتر به بزرگی رسیدند که مشغول خوردن علف بود.
با خوشحالی گفت: «به! به! چه بزرگ بزرگی!»
سرش را بلند کرد و با دیدن ، شروع کرد به ماع ماع کردن.
مردم دهکده صدای را شنیدند و برای کمک به او به طرف چمنزار دویدند.
وقتی که مردم را با چوبهای در دستشان دید، از ترس شروع کرد به لرزیدن.
جلو آمد و گفت: « عزیز! زود باش از این جا فرار کن.»
و هر دو پا به فرار گذاشتند.
آن روز بیچاره نه خورد، نه و نه .
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 146صفحه 19