دور بند رخت پیچید.
گیرهی فلزی هرکار کرد نتوانست طاقت بیاورد. تقی صدا کرد و فنر کمرش در رفت.
جوراب دیگر به هیچ چیز بند نبود.
باد او را از روی بند برداشت و دنبال خود کشید. جوراب از ته دل فریاد زد.
یک دفعه ازخواب پرید.
خانم بزرگ را دید که گیرهی فلزی
را آرام از روی او برداشت و گفت:
«بالاخره خشک شدی؟ نمیدانی چه قدر
پاهایم زق زق میکند. کاشکی چشمم درد نمیکرد. کاشکی دستم نمیلرزید.آن وقت میتوانستم آن یکی لنگهات را هم ببافم.»
بعد نشست و پایش را توی جوراب کرد و ساقش را بالا کشید. جوراب پای خانم بزرگ را محکم بغل کرد و بوسید.
خوش حال بود.
این دفعه دیگر خواب نمیدید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 146صفحه 6