فقط یک لنگه
جوراب کاموایی روی بند آویزان بود و چلیک چلیک از آن آب میچکید. گیرهی فلزی گفت: «باز که سرما خوردهای!»
جوراب گفت: «خانم بزرگ هم سرما خورده. طفلکی دستهایش اصلا قوت ندارد. این دفعه پاشنهام را تمیز نشسته است. ببین!»
گیره خم شد و نگاه کرد. پاشنهی جوراب هنوز کثیف بود.
سرجایش برگشت و گفت: «همان بهتر که باد بیاید و تو را ببرد، تا راحت بشوی.» جوراب عطسهی محکمی کرد: «هاپچه!»
قطرههای آب، از لا به لای نخهای زرد و آبی و قرمزش به هوا پاشیده شد. چیزی نمانده بود گیره از جا کنده شود.
خودش را تاب داد و گفت: «تو که نمیدانی پاهای خانم بزرگ چقدر درد میکند. تو که قرچ و قروچ استخوانهایش را نشنیدهای. نمیدانی وقتی پای او را گرم میکنم، چه قدر راحت میشود.»
بعد خودش را توی آفتاب کشید.
کم کم بخار نرمی ازلا به لای نخهای رنگیاش بیرون زد و همان طور آرام، آرام به خواب رفت.
چیزی نگذشت که آفتاب رفت و سایهی ابر سیاهی همه جا پهن شد.
باد تندی آمد، آن هم با چه سر و صدایی.
لنگه جوراب کاموایی را از روی بند کشید و گفت: «آمدهام تو را از این جا ببرم تا از دست خانم بزرگ راحت بشوی.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 146صفحه 4