مجله خردسال 209 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 209 صفحه 4

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود. روستایی بود سبز و پر درخت. این روستا کنار یک کوه بلند بود. یک روز، سنگ بزرگی از بالای کوه قل خورد و افتاد وسط جادهای که مردم روستا از آن رفت و آمد میکردند. وقتی سنگ وسط جاده افتاد، راه بسته شد و دیگر هیچکس نتوانست از روستا بیرون برود. قویترین مردان روستا تصمیم گرفتند سنگ را بلند کنند. اما سنگ خیلی بزرگ بود و هیچکس زورش به آن نمیرسید. مردم خیلی ناراحت بودند. آنها نمیتوانستند به روستاهای دیگر بروند. حتی نمیتوانستند به زمینهایی که در آن دانه کاشته بودند سر بزنند. یک روز همه دور هم جمع شدند تـا راهی بـرای برداشتن سنگ پیدا کنند. بچههـای ده هم مشغول بـازی بودند. همه دست هم را گرفته بودند و با هم شعر میخواندند، با صدایی بلند بلند. کدخدای ده میخواست حرف بزند، اما صدای بچهها خیلی بلند بود. کدخدا گفت: «بچهها ساکت باشید! وقتی همه با هم آواز میخوانید، ما صدای همدیگر را نمیشنویم.» هنوز حرف کدخدا تمام نشده بود که او با خوشحالی گفت: «پیدا کردم! راه برداشتن سنگ را پیدا کردم.» بچهها ساکت شدند. مردم روستا با تعجب به هم نگاه کردند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 209صفحه 4