پرسید: «دوستت را به من هم نشان میدهی؟»
گفت: «اگر میخواهی او را ببینی، بیا برویم.»
از پشت بوتهها بیرون آمد و گفت: «من هم بیایم؟»
گفت: «تو هم بیا!»
و رفتند و رفتند تا به یک بوتهی گل رسیدند، درست نزدیک یک کوه بلند. گفت: «ببینید! زرد و پژمرده شده!»
گفت: «نه جـانم! این بوتهی گل به خواب زمستـانی رفته. بهـار که بیاید دوباره پر از گل میشود.» گفت: «مثل همهی گلها و درختها.»
با خوشحالی گفت: «دوباره پر از گل میشود؟!»
و گفتند: «در فصل بهار!»
خندید و به بوتهی گل گفت: «خوابهای خوش ببینی دوست من!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 209صفحه 19