گفت: «نه! چند روز است که کارهای عجیبی میکند. او یواشکی به جایی میرود.» گفت: «خب برود.»
گفت: «چند روز است که با من بـازی نمیکند. خیلی غمگین و بیحوصله است. من باید بفهمم او کجا میرود و چه میکند؟»
میخواست چیزی بگوید که آمد.
به گفت: «زود باش! بیا اینجا و پنهان شو!»
اما خیلی بزرگ بود و نمیتوانست پشت بوتهها پنهان شود.
او را دید، سلام کرد و رفت.
او را صدا زد و گفت: « جان! دوست من! کجا میروی؟»
گفت: «به دیدن یک دوست میروم.»
پرسید: «پس چرا خوشحال نیستی؟»
گفت: «دوست من یک بوتهی گل است. حالا مدتی است که زرد و پژمرده شده.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 209صفحه 18