مجله خردسال 209 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 209 صفحه 8

فرشتهها با ماشین دایی عباس به قم رفته بودیم. موقع برگشت، مادرم گفـت: «به زیارت مرقد امام(ره) برویم.» شب بود و هوا تاریک. دایی عباس گفت: «برویم.» گفتم: «هوا تاریک است. من هیچ جا را نمیبینم.» دایی گفت: «مـرقد امام همیشه پر نـور و روشن است و تو خـیلی خـوب همه جـا را خـواهی دید.» کمی بعد به مرقد امام رسیدیم. آنجا آنقدر روشن بود، آنقدر روشن بود که انگار همهی ستارهها پایین آمده بودند تا راه را پر نور کنند. پدرم وضو گرفت و ایستاد تـا نماز بخواند. مادرم گفت: «در خانهی امام، همیشه به روی مردم باز بود. امام با صبر و مهربانی به حرفهای کسانی که به دیدارشان میآمدند، گوش میکردند. حـالا مردم شب و روز بـه اینجا میآیند تا با امـام حرف بزنند.» گفتم: «امام حرفهایشان را میشنود؟» مادرم گفت: «امام میشنوند. این ما هستیم که او را نمیبینیم.» آن شب، من یک راز را به امام گفتم. من به او گفتم که تاریکی را دوست ندارم. فکر میکنم امام حرف مرا شنید، چون وقتی از مرقد امام بیرون آمدیم هوا روشن شده بود.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 209صفحه 8