مجله کودک 05 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 05 صفحه 29

خانه برمیگردد. نان خریدن برای من همیشه سختترین کار بود آن هم صبح خیلی زود! اما سعید فقط مسئول خرید نان نبود. تقریباً همة خرید خانه را به عهدة او بود. از مدرسه که برمیگشت یک دستش کیف و کتاب بود و یک دستش کیسة گوجه و خیار و پیاز. یک روز صبح سرما خورده بودم و تب شدیدی داشتم در خانه ماندم و به مدرسه نرفتم. پشت پنجره ایستاده بودم و بچههایی را که با عجله به مدرسه میرفتند تماشا میکردم. این که همه به مدرسه بروند و آدم توی خانه بماند خیلی لذتبخشتر از روزهای تعطیل است که همه در خانه هستند. من آن روز برای اولین بار پدر سعید را دیدم. یک بارانی بلند به تن داشت. دستش را روی شانة سعید گذاشته بود و آرام و با احتیاط پشت سر او حرکت می کرد. آنها از عرض خیابان عبور کردند و به طرف مینیبوس آبی رنگی که سرویس اداره بود رفتند. سعید در را باز کرد. پدرش خم شد و او را بوسید و بعد سوار سرویس شد. من آن روز دیدم که سعید عصای پدر بود. چشم پدر بود. تکیه گاه و امید پدر بود. سعید هم فهمیده بود. رضا زارع 12 ساله ازتهران

مجلات دوست کودکانمجله کودک 05صفحه 29