
عمو نوروز،
نویسنده:محمدرضا یوسفی
سلام
چه زمستانی بود! مثل نُقل از آسمان برف میبارید.
یکدفعه رعد و برق شد. بادآمد و طوفان شد.صدای گرومب
وگرومبغرشآسمان آمد و بعد ابرها رفتند. آسمان پرستاره
پیدا شد.خاله خورشید پردۀ پنجره اتاقش را کنار زد وگفت:
«امشب عمو نوروز میآید؟»
گنجشک پرطلایی،جیک جیک کنان و بال و
پر زنان آمد. تق و تق با نوک طلاییاش به پنجره
زد و گفت:«چرا پنجره رو بستی خاله خورشید؟
چرا ماتم گرفتی خاله خورشید؟»
خاله خورشید دوید،پنجره را باز کرد و
گفت:«خوش آمدی عمونوروز!خوشی بیاوری
عمونوروز!»
پر طلایی رفت و همسایههای دیگررا
خبرر کرد و یکدفعه پنجرۀ همۀ خانههاباز
شدند.خاله خورشید هم رفت،آتش کرسی
را به هم زد و زیر کرسینشست و به در اتاق
چشم دوخت.آرزوهای بزرگ و کوچکش را زیر
لب تعریف میکردتاکدام را اول به عمو نوروز بگوید.
یواش یواش مژههایش سنگین شدند و روی هم خوابیدند.
توی حیاط، کنار حوض، کلاغ پر سیاه بالا و پایین
میپرید، سر و صدا میکرد و میگفت: «غار و غار و غار!
کی هست بیدار؟خاله خورشید تو خواب، عمو نوروز بیدار!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 26صفحه 8