مجله کودک 26 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 26 صفحه 11

باز می­گفتند: «عمو نوروز را دیدید؟آرزوها را شنیدید؟» خورشید خانم آرام آرام، نرم وسبک بیدار می­شد. روشنایی مثل یک پردۀ تور و طلایی،روی شهر کشیده می­شد. مردم شهر، زن و مرد، کوچک و بزرگ، پسر و دختر، همه بیدار بودند. صدای آواز می­آمد. یکی دامب­و دامب طبل می­زد و خاله خورشید پیراهن نو به تن کرد. مردم شهر به هم می­گفتند: «عمو نوروز را دیدی؟ به آرزویت رسیدی؟» زنی قاه قاه خندید وگفت: «دیشب عمو نوروز را دیدم. عمو سالی یک روز را دیدم. دخترم عروس شد. آرزویم همین بود!». پسری ساز می­زد و آواز می­خواند و می­گفت: «عمو نوروز آمد! عید نوروز آمد. آرزوها چه بی­شمار! کی خواب بود و کی بیدار؟» پیرمردی از ته دل خندید و گفت: «تمام شب بیدار بودم. عمو نوروز را دیدم. به آرزویم رسیدم. حالا یک نوه دارم!» صدای شادی و خنده از هر گوشه­ای شنیده می­شد. خاله خورشید به همسایه­ها، به­این و آن، به پرنده­ها شیرینی می­داد و می­گفت: «عمو نوروز آمد، خوش آمد! عید نوروز آمد، خوش آمد!». و همۀ بچه­ها توی کوچه­ها می­دویدند و با صدای بلند می­گفتند: «عمو نوروز آمد و مرد پیروز آمد. سالی یک روز آمد. عید نوروز آمد.» عمو نوروز شاد وخندان از کوچه­های شهر می­گذشت و می­رفت، خاله خورشید هم به دنبال عمو نوروز شیرینی پخش می­کرد و می­رفت. عید نوروز بود، سالی یک روز بود...

مجلات دوست کودکانمجله کودک 26صفحه 11