مجله کودک 26 صفحه 40
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 26 صفحه 40

قیچی را برداشت و چنان بلایی به سرم آورد که گریان و اشک­ریزان رفتم به سلمانی و سَرَم رازیرماشین نمره چهاردادم تا جای پاهای عجیب و غریبی که روی سرم کاشته شده بود، از بیخ صاف شود. وقتی به خانه برگشتیم،برادرم این عکس تاریخی را گرفت.عکسی که اگر کس دیگری جای من بود، قایم و نابودش می­کرد؛اما من خیلی هم دوستش دارم. سال 80 سال هشتاد، ای، شکر خدا بد نبود.امیدوارم هشتاد و یک پربارترباشد. بهترین کاری که انجام دادم،بی­تعارف داستانهای مصور دوست کودکان بود.این اولین تجربه من برای بچه­ها است و راستش،خیلی از آن راضی و خشنودم. سفره هفت­سین یادم نمی­آید بهترین سفره هفت سین عمرم کدام بوده، همه­شان خوب بودند.اصولاً هفت­سین چیز خوبی است اما ناقص است.خیلی دلم می­خواست برای کامل کردن سین­ها، یک سوسمار هم توی سفره می­گذاشتم. سوسمار موجود بانمکی است،دندان­های خوشگلی هم دارد.به نظرم ماهی قرمز حق مسلم سوسمار را خورده؛تازه ماهی که اصلاً سین ندارد. * * * فریدون عموزاده خلیلی،نویسنده: ماهی آسمانی حوض فریدون عموزاده خلیلی نویسند است ورئیس انجمن نویسندگان کودک و نوجوان. او به جای پاسخ به سوالات دوست کودک،یادداشتی کوتاه به ما هدیه داد که می­خوانید. خانه­مان یک حوض کوچک داشت،آبی آبی، وسط حیاط، دورش باغچه.حِوِضمان کف نداشت.کفش آسمان بود؛یک آسمان آبی. گاهی صاف،گاهی ابری. یادم هست ساعتها می­نشستم و توی عمق آب،آسمان را نگاه می­کردم و ماتم می­برد از این که آسمان به آن گندگی چطور توی حوض به این کوچکی جا شده،آن هم با آن همه ابر،آن همه پرنده که اگر خوب عمق حوض را نگاه می­کردی،می­توانستی پرواز دسته­جمعی­شان را تماشا کنی. حوضمان اما ماهی نداشت.ماهی­اش را خیلی سال پیش گربه­ای یا کلاغی یله برده بود.حالا مانده بود یک حوض خالی آبی آبی با یک آسمان آبی توی دلش. دیدم حوض بی­ماهی نمی­شود.حوض بی­ماهی،حوض نیست.زدم که الّا و بلّا ماهی قرمز امسال عیدمان را نباید بگذاریم توی تنگ، بایدبیندازیمش توی حوض، آخرشنیده بودم ماهی­ها خانۀ اصلی­شان دریاست، حتی اقیانوس است،حتی ماهی­های رودخانه و چشمه و استخر وآبگیر و این جور چیزها هم، تخم و ترکه­شان از دریا آمده. فکر می­کردم ماهی،توی تنگ باید خیلی دلش بگیرد وقتی به زندگی­اش توی دریا فکر کند و هر شب خواب دریا ببیند. آخر یک روز که هیچ کس توی خانه نبود،رفتم و ماهی قرمزه را از توی تنگ برداشتم و انداختمش توی حوض. حوض هنوز ته نداشت،ته حوض آسمان بود.با یک عالمه ابرسفید و خاکستری که توی آب،آرام آرام برای خودشان شنا می­کردند. ماهی قرمزه که افتاد توی آب،آسمان ته حوض،چین و چروک شد.انگار که عصبانی شده باشدو ماهی قرمزه هم رفت لابلای ابرهای سفید و خاکستری.من می­ترسیدم،می­ترسیدم که ماهی قرمزه­ام لابلای ابرهای سفید و خاکستری و توی عمق آن آسمان عصبانی گم شود. بعد سایة کلاغ­های عصبانی و چین چینی را ته حوض دیدم.بعد صدایشان را از آسمان بالای سرم شنیدم. سرم را که بالا کردم، یک دسته کلاغ سیاه بالای حیاطمان قارقارمی­کرد. از ترسم دویدم توی اتاق، یک گوشه برای خودم کز کردم ونشستم و لرزیدم. بعد که مادرم آمد، رفتم لب حوض که ماهی قرمزه­ام رانشان بدهم و به مادرم بگویم که اجازه بدهد ماهی قرمزه همان جا توی آسمان ته حوض برای خودش خوش باشد و شنا کند. لب حوض که رسیدم، ماهی قرمزه­ام نبود.فکر کردم حتماً رفته پشت یک تکه ابرخودش راقایم کرده یا از بزرگی آسمان ته حوض آن قدرذوق کرده که شنا کرده و رفته ته ته ته آسمان حوض؛ مثل ماهی­هایی که شنا می­کنند و می­روند توی عمق دریاها و اقیانوسها و دیگر هیچ وقت هیچ کس آنها را نمی­بیند. ***

مجلات دوست کودکانمجله کودک 26صفحه 40