
در اتاقها را باز کنید! سوز و سرما را بیرون کنید!»
با سرو صدای پرسیاه،خاله خورشید از خواب پرید.
بدو بدورفت در اتاقها را باز کرد و گفت:خوش آمد
عمو نوروز! خوشی آورد عمونوروز!»
تق و تق و تق، یکی یکی همسایهها، در اتاقها راباز
کردند و گفتند: «به به، چه هوایی! عمونوروز کی میآیی؟»
توی کوچه،کوچۀ باریک و دراز، سار پر مشکی بال
جار! کی خواب و کی بیدار؟ عمو نوروز میآید! سالی یک روز
میآید! در خانه را باز کنید! غصهها را بیرون کنید!»
خاله خورشید دوید. این همسایه دوید. آن همسایه
دوید، اهل کوچه دویدند و در خانههارا باز کردند و چه
آسمانی، چه شبی! هیچ کس آن قدر ستاره به آسمان ندیده
بود. هیچ کس ماه را آن قدر زیبا و قشنگ ندیده بود. مردم
شهر،کوچک و برزگ، زن و مرد،پیر و جوان، پنجرهها، در
اتاقها و در خانههارا باز کرده بودند و میگفتند:«خوش
بیایی عمونوروز! زود بیایی عمو نوروز! آرزو به دلیم عمو
نوروز!آرزوبه لبیم عمونوروز!»
همه آرزوهایشان رازیر لب، توی دلشان میگفتند که
یکدفعه از آن بالا بالای آسمان، کبوتر پر سفید پروازکنان،
بال زنان آمدو گفت: «بغ بغ بغو، سیب سرخ و سمنو!
دروازهها را باز کنید! عمونوروزرا صداکنید!»
ناگهان مردم شهر کوچک و بزرگ، پیر و جوان، همه
به طرف دروازۀ شهر دویدند. خاله خورشید جلو همه بود.
کبوتر پر سفید و گنجشک پر طلایی و کلاغ پر سیاه و سار
پر مشکی تو آسمان پرواز میکردند. بالای دروازۀ شهر
نشستند. مردم شهر دروازه را باز کردند.
صدای دایره و تنبک میآمد. خاله خورشید تو دلش
میگفت: «بی آرزو نباشد کسی! آرزو به دل نماند کسی!»
همۀ مردم شهر به پرستوی پر نقرهای که بال زنان و
پرواز کنان میآمد، نگاه میکردند. پر نقرهای آمد، روی
دروازه شهر نشست و گفت: «کی خواب و کی بیدار؟ کی
مست و کی هوشیار؟ دروازۀ این شهر، دروازۀ آن شهر، شهر
مجلات دوست کودکانمجله کودک 26صفحه 9