مجله کودک 27 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 27 صفحه 9

در اتاقها را باز کنید! سوز و سرما را بیرون کنید!» با سرو صدای پرسیاه،خاله خورشید از خواب پرید. بدو بدورفت در اتاقها را باز کرد و گفت:خوش آمد عمو نوروز! خوشی آورد عمونوروز!» تق و تق و تق، یکی یکی همسایه­ها، در اتاقها راباز کردند و گفتند: «به به، چه هوایی! عمونوروز کی می­آیی؟» توی کوچه،کوچۀ باریک و دراز، سار پر مشکی بال می­زد؛ سر و دمش را تکان می­داد و می­گفت: «جار،جار، جار! کی خواب و کی بیدار؟ عمو نوروز می­آید! سالی یک روز می­آید! در خانه را باز کنید! غصه­ها را بیرون کنید!» خاله خورشید دوید. این همسایه دوید. آن همسایه دوید، اهل کوچه دویدند و در خانه­هارا باز کردند و چه آسمانی، چه شبی! هیچ کس آن قدر ستاره به آسمان ندیده بود. هیچ کس ماه را آن قدر زیبا و قشنگ ندیده بود. مردم شهر،کوچک و برزگ، زن و مرد،پیر و جوان، پنجره­ها، در اتاقها و در خانه­هارا باز کرده بودند و می­گفتند:«خوش بیایی عمونوروز! زود بیایی عمو نوروز! آرزو به دلیم عمو نوروز!آرزوبه لبیم عمونوروز!» همه آرزوهایشان رازیر لب، توی دلشان می­گفتند که یکدفعه از آن بالا بالای آسمان، کبوتر پر سفید پروازکنان، بال زنان آمدو گفت: «بغ بغ بغو، سیب سرخ و سمنو! دروازه­ها را باز کنید! عمونوروزرا صداکنید!» ناگهان مردم شهر کوچک و بزرگ، پیر و جوان، همه به طرف دروازۀ شهر دویدند. خاله خورشید جلو همه بود. کبوتر پر سفید و گنجشک پر طلایی و کلاغ پر سیاه و سار پر مشکی تو آسمان پرواز می­کردند. بالای دروازۀ شهر نشستند. مردم شهر دروازه را باز کردند. صدای دایره و تنبک می­آمد. خاله خورشید تو دلش می­گفت: «بی آرزو نباشد کسی! آرزو به دل نماند کسی!» همۀ مردم شهر به پرستوی پر نقره­ای که بال زنان و پرواز کنان می­آمد، نگاه می­کردند. پر نقره­ای آمد، روی دروازه شهر نشست و گفت: «کی خواب و کی بیدار؟ کی مست و کی هوشیار؟ دروازۀ این شهر، دروازۀ آن شهر، شهر

مجلات دوست کودکانمجله کودک 27صفحه 9