
داستانهاییکقل،دوقل
قسمت نوزدهم
دو قلو
قرمزی
نویسنده:طاهره ایبد
مامانی یک لباس خوشگل که کلاه داشت، تنِ من کرد و یکی دیگر هم
مثلِ مثلِ همان،کرد تنِ محمد حسین. من به محمد حسین گفتم: «آخ جون،
میخواهیم بریم دَدَر.»
محمد حسین گفت: «از کجا میدونی؟ مامانی که نگفت.»
ولی ما هیچ جا نرفتیم. مامانی ما را نشاند کف اتاق. کف اتاق سفره پهن
کرده بود و چند تا ظرف گذاشته بود روی آن.گل هم بود، سبزی هم بود.توی
ظرفها یک چیزهایی بود. یکی از ظرفها که از همه آنها بزرگتر بود، مثل شیشه
شیر من و محمد حسین تویش معلوم بود.توی آن دو تا چیز بود. شاید اسباب
بازی بودند؛ ولی آنها هی تکان میخورند و هی این طرف و آن طرف میرفتند.
دوتایی شان هم قرمز بودند و مثل من و محمدحسین شکلِ شکلِ هم بودند،
فکر کنم دو قلو بودند. آن قدر خوشگل راه میرفتند. پا نداشتند، مثل من و
محمدحسین سینهخیز میرفتند، نه، مثل آن موقعی که توی شکم مامانی
بودیم، وول میخوردند.
من چهار دست وپا رفتم جلو تا با آنها بازی کنم. توی آن ظرف آب بود
وآن دوقلوهای بیچاره را انداخته بودند توی آب. حتماً مثل وقتی که مامانی
ما را میبرد حمام و سرمان را میگرفت زیر آب،آنها داشتند خفه میشدند.
این محمدحسین هم اصلاً حواسش به این چیزها نبود،آمده بود وسط
سفره و انگشتهایش را میکرد توی یکی از ظرفها و یک چیزهایی به دستش
میچسبید،آن وقت آنها را میخورد. به صورت و لباسش هم مالیده بود.
به محمد حسین گفتم: «محمد حسین این دو قلوها رو نگاه کن.»
محمد حسین یک نگاهی به من کرد و بعد دوباره دستش را کرد توی
ظرف.گفتم: «تو خیلی شکمویی!»
محمد حسین گفت: «خیلی خوبه،به تو نمیدهم.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 27صفحه 14