
قیچی را برداشت و چنان بلایی به سرم آورد که گریان و
اشکریزان رفتم به سلمانی و سَرَم رازیرماشین نمره چهاردادم
تا جای پاهای عجیب و غریبی که روی سرم کاشته شده بود،
از بیخ صاف شود. وقتی به خانه برگشتیم،برادرم این عکس
تاریخی را گرفت.عکسی که اگر کس دیگری جای من بود،
قایم و نابودش میکرد؛اما من خیلی هم دوستش دارم.
سال 80
سال هشتاد، ای، شکر خدا بد نبود.امیدوارم هشتاد و یک
پربارترباشد. بهترین کاری که انجام دادم،بیتعارف داستانهای
مصور دوست کودکان بود.این اولین تجربه من برای بچهها
است و راستش،خیلی از آن راضی و خشنودم.
سفره هفتسین
یادم نمیآید بهترین سفره هفت سین عمرم کدام بوده،
همهشان خوب بودند.اصولاً هفتسین چیز خوبی است اما
ناقص است.خیلی دلم میخواست برای کامل کردن سینها،
یک سوسمار هم توی سفره میگذاشتم. سوسمار موجود بانمکی
است،دندانهای خوشگلی هم دارد.به نظرم ماهی قرمز حق
مسلم سوسمار را خورده؛تازه ماهی که اصلاً سین ندارد.
* * *
فریدون عموزاده خلیلی،نویسنده:
ماهی آسمانی حوض
فریدون عموزاده خلیلی نویسند است ورئیس
انجمن نویسندگان کودک و نوجوان. او به جای پاسخ
به سوالات دوست کودک،یادداشتی کوتاه به ما هدیه
داد که میخوانید.
خانهمان یک حوض
کوچک داشت،آبی آبی،
وسط حیاط، دورش
باغچه.حِوِضمان کف
نداشت.کفش آسمان
بود؛یک آسمان آبی.
گاهی صاف،گاهی ابری.
یادم هست ساعتها
مینشستم و توی عمق
آب،آسمان را نگاه میکردم و ماتم میبرد از این که آسمان به
آن گندگی چطور توی حوض به این کوچکی جا شده،آن هم
با آن همه ابر،آن همه پرنده که اگر خوب عمق حوض را نگاه
میکردی،میتوانستی پرواز دستهجمعیشان را تماشا کنی.
حوضمان اما ماهی نداشت.ماهیاش را خیلی سال پیش
گربهای یا کلاغی یله برده بود.حالا مانده بود یک حوض
خالی آبی آبی با یک آسمان آبی توی دلش.
دیدم حوض بیماهی نمیشود.حوض بیماهی،حوض
نیست.زدم که الّا و بلّا ماهی قرمز امسال عیدمان را نباید
بگذاریم توی تنگ، بایدبیندازیمش توی حوض، آخرشنیده بودم
ماهیها خانۀ اصلیشان دریاست، حتی اقیانوس است،حتی
ماهیهای رودخانه و چشمه و استخر وآبگیر و این جور چیزها
هم، تخم و ترکهشان از دریا آمده.
فکر میکردم ماهی،توی تنگ باید خیلی دلش بگیرد وقتی
به زندگیاش توی دریا فکر کند و هر شب خواب دریا ببیند.
آخر یک روز که هیچ کس توی خانه نبود،رفتم و ماهی
قرمزه را از توی تنگ برداشتم و انداختمش توی حوض.
حوض هنوز ته نداشت،ته حوض آسمان بود.با یک عالمه
ابرسفید و خاکستری که توی آب،آرام آرام برای خودشان شنا
میکردند.
ماهی قرمزه که افتاد توی آب،آسمان ته حوض،چین و
چروک شد.انگار که عصبانی شده باشدو ماهی قرمزه هم رفت
لابلای ابرهای سفید و خاکستری.من میترسیدم،میترسیدم
که ماهی قرمزهام لابلای ابرهای سفید و خاکستری و توی عمق
آن آسمان عصبانی گم شود. بعد سایة کلاغهای عصبانی و
چین چینی را ته حوض دیدم.بعد صدایشان را از آسمان بالای
سرم شنیدم.
سرم را که بالا کردم، یک دسته کلاغ سیاه بالای حیاطمان
قارقارمیکرد. از ترسم دویدم توی اتاق، یک گوشه برای خودم
کز کردم ونشستم و لرزیدم. بعد که مادرم آمد، رفتم لب حوض
که ماهی قرمزهام رانشان بدهم و به مادرم بگویم که اجازه بدهد
ماهی قرمزه همان جا توی آسمان ته حوض برای خودش خوش
باشد و شنا کند.
لب حوض که رسیدم، ماهی قرمزهام نبود.فکر کردم حتماً
رفته پشت یک تکه ابرخودش راقایم کرده یا از بزرگی آسمان
ته حوض آن قدرذوق کرده که شنا کرده و رفته ته ته ته آسمان
حوض؛ مثل ماهیهایی که شنا میکنند و میروند توی عمق
دریاها و اقیانوسها و دیگر هیچ وقت هیچ کس آنها را نمیبیند.
***
مجلات دوست کودکانمجله کودک 27صفحه 40