مجله کودک 42 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 42 صفحه 25

کمی بعد جنی آب از هر طرف به راه افتاد. موشی خواست یک گوشه بنشیند و خودش را پنهان کند تا جانش سالم بماند. ولی ناگهان دید که آب جویها با هم یکی شدند و راه افتادند به طرف کجا؟ درست به طرف خانه. آقا موشی دو دستی به سرش زد و گفت: «ای داد بیداد، سیل راه افتاد نکند یک وقت، زبانم لال سیل خانهام را، از جا بکند سوسکی خانم را، با خود ببرد.» آقا موشی دیگر فکر جان خودش را نکرد، دوید و رفت شروع کرد به کندن یک چاله، تا آب باران توی آن نریزد و جمع نشود. بعد راه آب را به طرف دیگری کج کرد. با سنگ و گل و خار و خاشاک جلوی آب باران را سد کرد. از آن طرف سوسکی خانم که میخواست ناهار بپزد، دید که آسمان غرید و بارید. کمی آن طرفتر سر راه آقا موشه یک درخت بود. سوسکی خانم دید که سیل، درخت را از ریشه در آورد. جای درخت، یک چالة بزرگ درست شد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که چاله از آب باران پر شد. آب گلآلود بود و اصلاً انگار نه انگار که آنجا چالهای بوده است. سوسکی فکر کرد. وای آگر آقا موشی با قارچش برگردد و چاله را نبیند، توی چاله میافتد و دور از جانش میمیرد. برای همین دیگر به خودش فکر نکرد. چارقدش را سفت کرد و آستین بالا زد و با یک بیل دوید تا چاله را پر کند. خلاصه آقا موشی نزدیک کوه چاله میکند و سوسکی خانم نزدیک خانه چاله پر میکرد. هر دو تمام روز به خاطر هم مشغول کار بودند. نه آقا موشی توانست قارچی پیدا کند، نه سوسکی خانم توانست فسنجان درست کند. هر دو از خستگی و گرسنگی داشتند از پا میافتادند. ولی موشی تا شکمش قاروقور میکرد به خودش میگفت: «عیبی ندارد، میروم خانه غذای امروز، فسنجانه.» و خاله سوسکه هر وقت دلش ضعف میرفت با خودش میگفت: «موشی میآید، با یک قارچ خیس که توی باران، خوب شده تمیز. قارچ و میکنیم، قارچ کبابی با هم میخوریم، خوب و حسابی.» خلاصه هر دو با این خیالها خوش بودند. تا اینکه باران بند آمد و سوسکی خانم خسته و کوفته به خانه برگشت، چند تا عطسه کرد، ولی فکر کرد: «عیبی ندارد، که سرما خوردم. اگر چاله را، پر نمیکردم موشی میافتاد، توی این چاله دق مرگ میشدم، به جان خاله.» در این موقع موشی برگشت و گفت: «سلام سوسکی جان پس کو فسنجان؟» سوسکی خانم هم داد کشید: «پس قارچ تو کو چه بیخیالی برگشتی خانه، با دست خالی؟» خلاصه دوتایی داد کشیدند و از گرسنگی فریاد کشیدند. آخرش سوسکی گفت: «تو که هیچ قارچی پیدا نکردی پس به من بگو چه کار میکردی؟» موشی گفت: «چاله میکندم، تا آب باران به جای خانه، رود بیابان حالا تو بگو، کو ناهار من؟ تو که فهمیدی، حال زار من.» سوسکی هم ماجرا را گفت. دوتایی از همدیگر خجالت کشیدند، اگر چه آن شب هر دو گرسنه خوابیدند. ولی یک چیزی را خوب فهمیدند. برای همین تا صبح، خواب چاله میدیدند و هی میخندیدند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 42صفحه 25