داستانهای یکقل ، دوقل
آقا کوچولوها
قسمت: سی و پنجم
طاهره ایبد
قصه دوست
مامانی میخواست برود بیمارستان. خودش مریض نبود. مامانی بزرگ مریض شده بود.
صبح که شد مامانی داشت به بابایی میگفت:« این دوتا رو چیکار کنم؟»
که من از خواب بیدار شدم و تندی بلند شدم و از اتاق آمدم بیرون و گفتم:«خب ما هم میآییم.»
مامانی گفت:«کجا؟»
گفتم:«پیش مامانی بزرگ، بیمارستان.»
بابایی گفت:«مگه بیمارستان جای بچه است؟»
من گفتم:«ما دیگه بزرگ شدیم.»
محمدحسین تنبل هنوز خواب بود، بلند نمیشد بیاید و به این بابایی و مامانی اصرار کند که ما را هم ببرند بیمارستان.
بابایی به مامانی گفت:«عجب مشکلی شدهها.»
مامانی گفت:«امروز نرو اداره، چارهای نیست، پیش بچهها بمون.»
من کلی کلی خوشحال شدم، دویدم و رفتم توی اتاق و هی محمدحسین را تکان دادم و گفتم:
«محمدحسین پاشو، امروز بابا نمیره اداره، میمونه خونه پیش ما.»
محمدحسین یک ذرّه چشمش را باز کرد و بعد مرا هل داد و گفت:«اِه، برو میخوام بخوابم.»
من باز هم تکانش دادم و گفتم:«پاشو، تنبل.»
محمدحسین جیغ زد:«اِه گفتم برو، نمیخوام بیدار شم.»
من هم عصبانی شدم و از اتاق آمدم بیرون. مامانی داشت میرفت.
بابایی گفت:« محمدمهدی، بدو محمدحسین رو بیدار کنیم بریم اداره.»
گفتم:«چی؟ اداره؟ ما رو میبری اداره؟»
بابایی گفت:«آره توی اداره کار دارم، مجبورم برم و شما دوتا رو هم ببرم.»
من شلوار بابایی را گرفتم و گفتم:«راست راستکی ما رو میبری اداره؟»
بابایی گفت:«آره دیگه، بدو که دیر شد.»
من از همان جا جیغ زدم:«محمدحسین، محمدحسین بابایی میخواد ما رو ببره اداره.»
محمدحسین گفت:«ساکت! اِه...»
گفتم:«پاشو، من با بابایی میرم اداره، جان، جان.»
بعد رفتم سر کمد تا یک لباس خوشگل برای اداره پیدا کنم. باید مثل بابایی لباس میپوشیدم. باید کت و شلوار عیدم را میپوشیدم. آنها را از سر چوب لباسی برداشتم و برای این که لج محمدحسین را در بیاورم، با آواز خواندم:«من با بابام میرم اداره، بچههای تنبل رو نمیبرن.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 44صفحه 12