مجله کودک 44 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 44 صفحه 12

داستانهای یکقل ، دوقل آقا کوچولوها قسمت: سی و پنجم طاهره ایبد قصه دوست مامانی میخواست برود بیمارستان. خودش مریض نبود. مامانی بزرگ مریض شده بود. صبح که شد مامانی داشت به بابایی میگفت:« این دوتا رو چیکار کنم؟» که من از خواب بیدار شدم و تندی بلند شدم و از اتاق آمدم بیرون و گفتم:«خب ما هم میآییم.» مامانی گفت:«کجا؟» گفتم:«پیش مامانی بزرگ، بیمارستان.» بابایی گفت:«مگه بیمارستان جای بچه است؟» من گفتم:«ما دیگه بزرگ شدیم.» محمدحسین تنبل هنوز خواب بود، بلند نمیشد بیاید و به این بابایی و مامانی اصرار کند که ما را هم ببرند بیمارستان. بابایی به مامانی گفت:«عجب مشکلی شدهها.» مامانی گفت:«امروز نرو اداره، چارهای نیست، پیش بچهها بمون.» من کلی کلی خوشحال شدم، دویدم و رفتم توی اتاق و هی محمدحسین را تکان دادم و گفتم: «محمدحسین پاشو، امروز بابا نمیره اداره، میمونه خونه پیش ما.» محمدحسین یک ذرّه چشمش را باز کرد و بعد مرا هل داد و گفت:«اِه، برو میخوام بخوابم.» من باز هم تکانش دادم و گفتم:«پاشو، تنبل.» محمدحسین جیغ زد:«اِه گفتم برو، نمیخوام بیدار شم.» من هم عصبانی شدم و از اتاق آمدم بیرون. مامانی داشت میرفت. بابایی گفت:« محمدمهدی، بدو محمدحسین رو بیدار کنیم بریم اداره.» گفتم:«چی؟ اداره؟ ما رو میبری اداره؟» بابایی گفت:«آره توی اداره کار دارم، مجبورم برم و شما دوتا رو هم ببرم.» من شلوار بابایی را گرفتم و گفتم:«راست راستکی ما رو میبری اداره؟» بابایی گفت:«آره دیگه، بدو که دیر شد.» من از همان جا جیغ زدم:«محمدحسین، محمدحسین بابایی میخواد ما رو ببره اداره.» محمدحسین گفت:«ساکت! اِه...» گفتم:«پاشو، من با بابایی میرم اداره، جان، جان.» بعد رفتم سر کمد تا یک لباس خوشگل برای اداره پیدا کنم. باید مثل بابایی لباس میپوشیدم. باید کت و شلوار عیدم را میپوشیدم. آنها را از سر چوب لباسی برداشتم و برای این که لج محمدحسین را در بیاورم، با آواز خواندم:«من با بابام میرم اداره، بچههای تنبل رو نمیبرن.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 44صفحه 12