مجله کودک 44 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 44 صفحه 24

دردسرهای جادوگر کوچولو هفتة گذشته خواندید که... در یک خانة جادوگری در دل جنگل، جادوگر کوچکی زندگی میکرد که فقط 127 سال سن داشت! او با کلاغی به نام«آبراکساز» دوست بود. جادوگر کوچک روزها به تمرین جادوگری مشغول بود ولی هر بار تمرین خود را اشتباه انجام میداد. آبراکساز به او گفت که علت این کار حواس پرتی جادوگر کوچک است. جادوگر هم علت ناراحتی خود را گفت. او گفت که امشب، شب گردهمایی جادوگران بر روی کوه«بلوکزبرگ» است، اما او چون بسیار کوچک است اجازه ندارد در آن مراسم شرکت کند. اما ناگهان جادوگر کوچک تصمیم گرفت در گردهمایی جادوگران شرکت کند و..... شب گردهمایی جادوگران! قسمت دوم نویسنده: اوت فریدپویسلر مترجم: سپیده خلیلی جادوگر کوچولو نگذاشت که حرفهای آبراکساز کلاغ باعث نگرانیاش شود، شب از کوه بلوکزبرگ بالا رفت. همة جادوگرهای بزرگ آنجا جمع شده بودند. آنها با موهای پریشان ودامنهای افشان دور آتش جادوگری میرقصیدند. احتمالاً همه روی هم پانصد یا ششصد جادوگر میشدند. جادوگرهای کوه، جادوگرهای جنگل، جادوگرهای مرداب، جادوگرهای مه و جادوگرهای هوا، جادوگرهای باد، جادوگرهای تنقلات و جادوگرهای علفی. آنها به طور وحشیانه، نامرتّب میچرخیدند و جاروهایشان را تکان میدادند.جادوگرها میخواندند: شب گردهمایی، هورا، شب گردهمایی جادوگران! در آن میان مثل بز میخندیدند. صداهای گوشخراش در میآوردند و جیغ میکشیدند، رعد رها میکردند و برق پرتاب میکردند. جادوگر کوچولو یواشکی قاطی جادوگرهایی شد که میرقصیدند و از ته گلو خواند:«هورا، شب گردهمایی جادوگران!» او دور آتش جادوگرها چرخید و فکر کرد: اگر آبراکساز میتوانست حالا مرا ببیند، چشمهایش مثل چشم یک جغد جنگلی گشاد میشد!حتماً همه چیز به خوبی میگذشت. فقط اگر جادوگر کوچولو در مسیر رقص خالة مادرش، خاله خانم رومپومپل، جادوگر هوا، قرار نمیگرفت. رومپومپل شوخی سرش نمیشد، او پر مدّعا و بدجنس بود. همین که در آن شلوغی به جادوگر کوچولو برخورد، فریاد زد:«اینجا را ببین! چه اتفاق غیر منتظرهای! تو اینجا چه کار میکنی؟ جواب بده! نمیدانی که امشب قدغن است که نینی کوچولوها به بلوکزبرگ بیایند؟» جادوگر کوچولو وحشتزده خواهش کرد:«مرا لو نده!» خاله خانم رومپومپل جواب داد:«نه دیگر! تو بجة پررو باید تنبیه شوی!» جادوگران دیگران با کنجکاوی جلو آمدند و دور آنهارا گرفتند. جادوگر هوا خشمگین ماجرا را به آنهاخبر داد و بعد پرسید که باید جادوگر کوچولو چه کنند.آن وقت جادوگرهای مه فریاد زدند:«او باید مجازات شود!» جادوگران کوهها جیغ کشیدند:«باید او را پیش سلطان جادوگرها ببریم! همین الان او را پیش سلطان ببرید!» همة جادوگرها فریاد زدند:«بله! او را محکم بگیرید و پیش سلطان جادوگرها ببرید!» نه خواهش کردن به جادوگر کوچولو کمک کرد و نه التماس. خاله خانم رومپومپل یقهاش را گرفت و او را به زور کشید و پیش سلطان جادوگرها برد. سلطان در حالی کهروی تخت سلطنتی نشسته بود و به پیشانیاش چین انداخته بود، به حرفهای جادوگرا هوا گوش میداد، بعد با صدایی غرشکنان، جادوگر را صدا زد:«تو چطور جرأت کردی که امشب از کوه بلوکزبرگ بیایی بالا، در حالی که این کار برای جادوگرهای همسال تو قدغن است؟ چه طور به این فکر احمقانه افتادی؟» جادوگر کوچولو، در حالی که از ترس به لکنت افتاده بود، گفت:«نمیدانم. یک دفعه به شدّت دلم خواست که بیایم و همان موقع رومپومپل، جادوگر هوا به سلطان جادوگرها گفت:«تو نمیخواهی این فسقلی پررو را تنبیه کنی؟»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 44صفحه 24