مجله کودک 44 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 44 صفحه 29

او در حالی که در آب فرو میرفت با خود فکر کرد:«اگر از این دریای یخی نجات پیدا کنم و غرق نشوم، دیگر قول میدهم که مورچة خوبی باشم. دیگر هیچ وقت یواشکی در لانهی مورچة همسایه را نمیزنم و فرار نمیکنم. قول میدهم که برای مورچة خواهر در تاریکی شب صدای مورچهخوار را نیاورم ونان شیرین مورچة کوچک برادر را به او بازگردانم.» مورچة بازبیگوش دیگر نمیتوانست قولی بدهد، چون سرش به ته ظرف برخورد کرد و کمر باریکش خم شد. او از درد نمیتوانست تکان بخورد، پس خود را ره دریای بدون موج ظرف آب یخ سپرد و به حالتی عجیب و غریب بین خواب و بیداری فرو رفت و در آن حال صدای پدربزرگ را به خاطر آورد که میگفت:«یک مورچة واقعی، حتی در سختترین شرایط زندگی، ناامید نمیشود.» پدربزرگ، خود یکی از شجاعترین سربازان سرزمین مورچگان بود که نشانها و مدالهای تقدیر و لیاقتش در گوشه و کنار لانه از در و دیوار آویزان بود. مورچة بازیگوش به سختی دستهایش را به این طرف و آن طرف حرکت میداد تا که شاید به خشکی برسد. آب دریا بسیار سرد بود. او پاهای سرد شدهاش را تکان میداد تا یخ نزند و اگر چه سخت تشنه بود، امّا نمیخواست در اثر خوردن آب، سنگین شود. دیوارة ظرف آب یخ، شیبدار بود و دست و پای مورچة بازیگوش بیحس. او با خود زمزمه میکرد:«من نجات پیدا خواهم کرد و باعث افتخار پدربزرگ خواهم شد.» مورچة بازیگوش سعی کرد از دیواره بالا برود ولی.... بار اول نتوانست و به ته دریا برگشت. بار دوم نتوانست و به ته دریا برگشت. : : : بار دهم نتوانست و به ته دریا برگشت. : : : بار صدم نتوانست و به ته دریا برگشت. اما بار صد و یکم توانست کمی از دیواره بالا برود و در حالی که به سختی تقّلا میکرد، با دستان کم زورش به لبة ظرف چنگ زد، اما دستش رها شد و دوباره به اعماق دریا فرو رفت. در همان لحظه پسر کوچولو که حسابی عرق کرده بود، تشنهاش شد و ظرف پر از آب را به دست گرفت، اما چشمش به مورچهای افتاد که در ظرف، شناور بود. پسر کوچولو انگشتش را در ظرف آب کرد. مورچه را بیرون آورد و گفت:« تو این جا چه میکنی؟» مورچة بازیگوش به کف آشپزخانه پرتاب شد، اما از فکر این که به ساحل دریا رسیده است، احساس خوبی میکرد. پاهایش میلنگی و دستانش درد میکرد. او هوای تازة صبح را با لذت فرو برد و به طرف لانهاش به راه افتاد. در حالی که در دل میگفت:«یک مورچة واقعی حتی در سختترین شرایط زندگی ناامید نمیشود.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 44صفحه 29